با احترام به سهراب سپهری
اهل زنجانم -
پیشه ام طنّازیست -
گاه گاهی الکی، شعرکی می گویم-
می فرستم همه جا--
روزگارم خوش نیست-
مادری دارم ، ناخوش احوال و مریض-
دوستانی دارم همه بی پول و فقیر-
شاعرند آنها هم-
طفلکی ها همه اهل قلمند-
رزقشان از نوک باریک قلم می آید-
و خدایی که مرا ول کرده، توی تهران شما-
بنده در این تهران چیز هایی دیدم--
من کتابی دیدم که نویسنده نداشت-
واژه هایش همه از جنس بلاهت بودند-
طبق دستور فراهم شده بود-
محض خود شیرینی-
بوی نان هم می داد--
توی خوابم مرد کوچکی را دیدم؛ پشت یک میز بزرگ-
داشت سنگک می خورد-
شکل سنگک مثل نقشه ی ایران بود-
مردک دیوانه، کلّ نان را بلعید--
من مدیری دیدم ، حرفهایش همه بد بو بودند-
موقع حرف زدن، قطراتی به سر و صورت من می پاشید-
و چه تأثیر عمیقی هم داشت-
من کلاغی دیدم، ابلهانه به عقاب، متلک می انداخت-
من الاغی دیدم که تصور می کرد، کهکشان گرد سرش می چرخد-
من فقیری دیدم ، که به جز پول کلان هیچ نداشت-
من رئیسی دیدم که تراول می برد، و چه سنگین می رفت-
من رئیسی دیدم، مخزن بودجه استخرش بود-
بی هوا شیرجه می زد در آن-
زیر آبی می رفت-
و حسابی می برد-
مرد بقال از من پرسید-
"راستی در اینجا،هیچ کس کار ندارد به شما؟"
من به ایشان گفتم: این چه حرفیست که می فرمایید؟
مرد بقال این بار، حق به جانب گره بر ابرو زد-
بین خمیازه و آروغ فرمود: "شعر می گویی خب!!! -
راست هم می گردی"
در سکوتی مطلق، من نگاهش کردم-
چون که او برهانش، کاملا قاطع بود-
در همان نزدیکی،بوستانی دیدم-
راه را کج کردم سمت یک کاج بلند-
قصد کردم بروم، زیر آرامش کاج ، نفسی تازه کنم-
رهگذر حرف رکیکی که به لب داشت به زیبایی یک زن پاشید-
پیش من آمد و گفت: شیشه و بنگ و کراک؛ هر چه می خواهی هست-
من به شوخی گفتم: هروئین هم داری؟
مرد قاچاقچی از من پرسید-
"چند من می خواهی"
باید امشب بروم-
بروم جایی که، نقطه ی امن خداست-
آرزو های بزرگی دارم-
کلبه ی آر امش-
شعر و موسیقی و شمع-
جایگاهی که در آن پاکی و لبخند و محبت جاریست-
و نگاهی که در آن، جز صداقت نتوان پیدا کرد-
آرزویم این است، گوشه ی کلبه ی آرامشمان-
با کسی که نت احساس مرا می فهمد-
بنشینیم و چایی بخوریم-
آرزو های بزرگی دارم
خلیل جوادی
نظرات شما عزیزان:
اثر: خلیل جوادی